من از هبوط خويش سر افرازم..!يکروز از هزاره اول که تازه خدا از ساختن جهان خسته گشته بود و بر تخت خويش لميده بود و در راه شيري کهکشان تازه و نو که پاک و روشن بود که از غبار آه مظلومان اين گونه مثل امروز تار و کدر نبود...! ترا ديدم که گفتي آفريده شده اي از براي من... آن روز وقتي که رانده شدم ...! فرشتگان حسود که بر تر از همهء شان بودم اندوه رفتن مرا? در سرسراي بهشت در گوشم زمزمه مي کردند. آنها نمي دانستند من از هبوط خويش سر افرازم..!.... آنها هيچ نمي دانستند... چون بودن فرشته وار بودن نيست.. آرامش ابدي مرگ است. !بايد که در وجود کسي? تا باز گشت دوباره تا روز رستخيز در جستجوي جوهر آرامش زمين بود..!آن روز در راه کهکشان گفتي که آفريده شده اي از براي من..! آنگاه من با خدا مجادله کردم تا از بهشت رانده شوم . از آرامش ابدي خويش خويشتن را رها کنم و در زمين بجستجوي تو بر خيزم... و ترا يافتم... که با من مانده اي... و با تو ميگويم.. که خواهم ماند با تو از آغازي نو در انتهاي بودن. ...!
زندگي طعم ديگري دارد. طعم سيبي که ما را به هبوط خويشواداشت.. طعمي که هيچ فرشته اي آنرا نچشيد ... و اين تنها راز ما بود..!~