من با يه خبر خوب اومدم.ديشب بچه ها رو پيدا کردم. در ميون بوسه و اشک و فرياد. با حکم قانوني. تمام اين روزا باخودم قرار گذاشته بودم که ساکت بمونم، اما ديشب نشد. گريه ميکردم و داد ميزدم مادري که حال منو نفهمه مادر نيست.در تمام نه روز گذشته، من حتي اجازه مکالمه تلفني با بچه هام رو نداشتم، درحاليکه خانواده پدري بچه هام تمام اين سکوتها رو ميخوندن. با خودم گفتم دل غريبه براي من کباب بود، هيچکس از اون خانواده يه تک زنگ به من نزد بگه آروم باش، بچه ها حالشون خوبه.من تهديد شده بودم که ديگه تا آخر عمرم بچه هام رو نميبينم. تهديد هم شدم ديشب به چيزهايي که واسه ترسوندن هر آدمي کافيه. اما ايستادم. تا جايي که جون دارم ايستادم.اينجا بحث من حضانت نبوده و نيست، بحث من پايمال شدن حداقل حقي ه که قانونا به من تعلق داره، بحث من طولاني شدن روند جستجوي بچه هامه فقط با يه کلمه ولي قهري.براي سلب حضانت من بجز چسبوندن وصله و درست کردن پاپوش واسه اين مرد هيچ راه ديگه اي نيست. اما من واسه اين جنگ آماده م. واسه کندن هر وصله اي که ميخواد بهم چسبونده بشه.چند روزي باز هم به سکوت نياز دارم. نه توانش رو دارم که اينجا بنويسم و نه حسش رو. منو بخاطر سکوتم ببخشين، بايد تجديد قوا کنم.قربون دلاي مهربونتون برم که براي ما دعا کردين. من هنوز به دعا نياز دارم. خواهش ميکنم دعا کنين.
دوستتون دارم.