(((( سفر... ))))
به دل گفتم كه مي ماني
ز تنهايي تو بي زاري
دلم را با دلت خواهي
زكوچ دل نمي داني
ولي بيهوده افكارم
كه تو گفتي نمي مانم
زفرداها حذر دارم
شبي را من سفر دارم
گمان كردم كه ابهام است
كه تو رفتي ز شب هايم
و من...
بيچاره احساسم
كه شد بدرقه ي راهت
و حالا من دگر تنها
زغم هايم دگربي خواب
بدون حسي از بودن
و شايد پر ز پرسيدن
و وهم آن سؤالاتي
كه در ذهني نمي گنجد
زخود هر لحظه من پرسم
چرا آخر نمي ماند
سفر دارد