ميداني شايد انسانها غم يکديگر را ميخورند ..شايد انسانها به معني دوست داشتن واقفند ... شايد انسانها درد يکديگر را بفهمند ... شايد اصلا انسانيت وجود داشته باشد ... اما من آنقدر بي رنگ شده ام که حتي وقتي در برخورد با مسائل عاطفي احساساتي ميشوم ... متعاقبا فکر ميکنم آن موقع زماني بوده که بايد احساساتي ميشدم و چون مي بينم که ريشه در وجودم ندارد و فقط در يک مقطع بوده که واقعه اي ، صحنه اي ، رويدادي ، حادثه اي موجب بروز عواطف و احساساتم شده و در نتيجه آن - شاد شدم ، غمگين شدم ... خشمگين شدم ... رحيم شدم ... و بعد از گذشتن قضيه انگار که اصلا نبوده و وجود نداشته ... تکاني به دلم نداده ...! در پنج قدمي خانه هيچ ديده نميشود ...! مگر فضاي تيره اي که پرتو سرخ چراغي در لا به لاي آن در مه اي غبار آلود سوسو ميزند ...!! در آن گم ميشوم ... ! کسي ديگر مرا نخواهد ديد ...! ديگر مرا نخواهد ديد ....! ....