.... در هم شکستن از اين گونه که با من است حکايتي نيست که مصيبتي است نا گفتني ...! از آن دست که حتي براي تو اي همزاد .. اي سنگ صبور تنهايي اي رفيق دربدري ...! نه پذيرفتني است نه باور کردني ...! اما چه کنم که تا در يادم مي گنجد زخم شب گريه ها بود و درد بي مرهمي ...!
يادم از بهار آمد و از آخرين روزهاي تابستان ... فصلي که در آن دست و پا ميزدم تا آنرا از تقويم عمرم ورق زنم ...!
روزهاي قشنگي را مي گويم که گويي در مه رقيقي محو و گم شدند ...! آنروزهايي که خواستنم با توانستم مقاير نبود ... و آن خواستن و توانستنهاي دروغين مردمکهاي اندک و حقير در برابر ناداني و جهالت و نا آگاهي و گمشدگي و پوچي و بيهودگي و تهي بودن ... هيچ در هيچ است و خواستن من ...! خواستن بيچاره و ناتوان من ...!