ديگر چيزي نمانده جزء خاک و خاکستر ....
بي سرزمين تر از بادم ... در گذر از خستگي خاک و خاکستر ....! ديگر نه کلامي از ستاره اي شنيدم و نه از گويش هزار کلام و هزار ياد ، خويش به پايداري نجوايت سخن راندم ...! ديدي چگونه ابري که باران سخاوتش را به خاکي خسته بخشيد ، در غبار مه آلود لحظه هايش گم شد ...؟!~