اين کوله بار عشق و گذاشتي باز رو دوشم ...هيچي نمونده تا من ، دوباره زير و رو شم ...!
آن تير ، که آن ، کمان چشم تو رها کرد .. ديدي که چه ها کرد ..؟ ديدي که ، سراسيمه دل از سينه جدا کرد ...؟ ديدي که چه ها کرد .....؟ با خود دوهزار غصه و درد تازه آورد .... ديدي که فقط آمد و يک درد دوا کرد ...؟
خيال نمي کردم که تو ، يه روز عزيز من بشي .. از اين خزون بي کسي .. راه گريز من بشي ... به فکر من نمي رسيد ، اصلا بدوني عشق چيه ... اوني که دنبال هوس يا اون که عاشق کيه ؟ مگه ميشه تو رو ديد و به تو از دو رنگيا گفت .. تو رو بايد ديد و بايد به تو از قشنگيا گفت .. مگه ميشه به تو دروغ گفت .. به تو که نازنيني ... تو خودت ميشناسي عشق و هر کجا اون و ببيني ... هر کجا اون و ببيني ...!
خيال نمي کردم که تو ، يه روز همه کسم بشي ... با من بي کس و غريب ، يه روزي هم قسم بشي .... اصلا نمي اومد بهت ، که عشق و حتي بشناسي ... اما ديدم که مثل تو ... عاشق نميشه هيچ کسي ...
شبهاي درازي است که در خلوت دل ، بيدارم ... در بزم غريبانه اي از عشق تو دعوت دارم .