...! تو خود ميدانستي که خداوند منعمان داشته بود از خوردن ميوه ايي اين چنين سرخ ... ولي تو سيب را خوردي .. من خوردم ... ما سيب را بلعيديم ... کلاممان ديگر اشارات نبود ... ديگر نگاهمان هم ، بي صدا نبود ...! من بودم و تو ...! تعقل يافتيم ...! زبان به سخن گشوديم ...! کلامي که تا آن روز هيچ نگفته بوديم را به زبان آورديم ...! گفتي دوستم داري ... گفتم دوستت دارم ...~