سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
بابا كور شدمممممممممممممممم
رنگش تيره است نمي بينم مادر ...ههههههههههههههههههههههه
ماماني منم
ماماني ....اپ ديت كردم .............................
به احترام دوستم كه پدرش مرحوم شده نمي تونم زياد شيطوني كنم
منتظرتونم
يا علي
بگذار آرامش با تو بودن دل تنهايم را مطمئن سازد.
سلام دوست عزيز!
شعر قشنگي بود.
موفق باشي مهربون!
سلام خوبي خواهرخوبم بسيار قشنگبود
موفقباشي
بيا بيا هم نفسم اي بهترين يار و کسمچشام هنوز منتظرهبه جون چشم تو قسمقدم قدم سايه مي شممي رم به زير پاي توبه آب و آتيش مي زنمنفس نفس براي تواي بهترين هم نفسم شدي همه يار و کسمبمون که باز تازه بشمرها بشم از قفسماز ته دل داد مي زنمعاشق تو فقط منمبيا که با تو زنده امتازه مي شه روح و تنمبيا که عادتم شدي دوري تو طاقت ندارمفقط با عطر تن تو چشامو رو هم مي ذارم~
*** تقديم به فروغ جاودانه ساحل ارامش***
دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم ****
روشني بخشم به جمعي و خودم تنها بسوزم ****
با توام اي همه خوبي ...
توي دستاي نجيبت بگو چي داري , توي قلب مهربونت بگو چي داري ؟ واسه خواب خستگي هات ... بذار ساده بميرم ... خوب من , منو صدا کن ... اگه از تو دورم ..!~
*** تقديم به فروغ جاودانه ساحل ارامش ***
اي نگاهت لاي لاي سحر باز....
گاهوار كودكان بيقرار...
اي نفسهايت نسيم نيمه خواب...
شسته از من لرزه هاي اظطراب....
خفته در لبخند فرداهاي من...
رفته تا اعماق دنياهاي من...
اي مرا با شورو شعر اميخته...
اين همه اتش به شعرم ريخته...
چون تب شعرم چنين افروختي...
لاجرم شعرم به اتش سوختي...(فروغ فرخزاد)
من از تيرگيهاي شب و از تيرگيهاي سياهي هاي سايه هاي شب به نور رسيده ام. نه از بطالتي خاموش ... که در اين خاکستري هاي انديشه چه ره گسيخته اند. ..! انديشه هايم... اينک که تمام ذهن مرا پر کرده است. و اين شفقت و شکوه تو . . اين صادقانه نگاشتن و بودن تو...! مرا شوريده تر کرده است. که ديگر در اين انديشه نباشم که هر ناممکني آسان نيست...! در دنيايي که هيچ در هيچ است و پوچ در پوچ ...! و من در ييلاق تو از تو به خود رسيده ام. که تيره گيهاي دلم اين پرومته افسانه اي تو به سپيدي گرائيده اند.و تکرار خويش را به باور خويش راه داده ام که اين کار آسان نيست...! و اين گرماي دما دم دلچسب که زير پوست بودن هايت بي باورانه لمس دستان آلوده اي نيست ... آسان نيست...! و نهايت بي صدايي رملهاي بي عاطفگي است در بياباني ترين روزهايم و فريادي است بي صدا که بر سر دار ميزنم. رنجي ديگر ميبرم رنجي که منصور بر سر دار ميبرد. که اين خود آسان نيست...! و اين بار من از روشنايي هاي روز ميگويم که آسان نيست و آن نقره اي ترين و طلايه دار ترين انديشه ها را بايد ستود .. که دست واره هايش را حتي در پريشاني احوال ، تقدسي عظيم در خود دارد ... که تو در آن جاي خواهي گرفت .. آري روزي در امتداد آن جاي خواهي گرفت .. روزي ... و عشق از آن تو باشد ... عشق و عشق عشق آري عشق .......... اين است سخن آغازين و سخني بس عجولانه ...~
يه روز پرسيدي: بخاطر کي زنده هستي ؟ با اينکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم " بخاطر تو " ! گفتم: " بخاطر هيچ کس" ! پرسيدي: پس بخاطر چي زنده هستي؟ با اينکه دلم داد ميزند .... " بخاطر دل تو" ..! با يک بغضي بهت گفتم: " بخاطر هيچ چيز" ازت پرسيدم: تو بخاطر چي زنده اي؟ در حالي که اشک تو چشمات جمع شده بود گفتي: " بخاطر کسي که بخاطر هيچ زنده است" .....!