در گذر از لحظه هاي با تو بودن چقدر طعم خوشبختي يک امتداد زيستني آرام را به انتظارم ..! چقدر ديوار ها را براي با تو بودن گذشتم ..... نميداني چقدر از لحظه هاي با تو بودن دلشادم ... روزي خواهي ديد که چقدر عشق را به تماشا خواهيم نشست چقدر از صداقت گفتار هاي پاکت نجوا سر خواهم داد ... وچقدر دلم را که هيچ عابري لمسش نکرده را به تو هديه خواهم کرد .. راست ميگويم .. هيچ عابري هرگز جاي ترا برايم پر نخواهد کرد ... هيچ سخاوتي دلم را به اندازه تو دلشاد نخواهد کرد ... ميترسم ... ميترسم که روزي ترا از دست بدهم .. ترسم از راههاي سخت نيست ترسم از سرماي دي نيست ... ترسم از با تو نبودن است .. که روزي نباشي ... که ديگر آنروز هرگز توان آنرا نخواهم داشت که برخيزم .. و به راه خود بروم ...! آنروز زانوانم ديگر تحمل اين همه سختي را و آن همه دوري را نخواهند داشت ... که در کنارم نباشي ... هرگز نه به غريبي نه آشنايي اجازه نخواهم داد که از اين کينه ها و حسرت هايشان ما را ز يکديگر جدا سازند ... هرگز گمان مبر که عابري جايت را در دلم پر کند ... ! دلم سالها سخاوت دستاني را در طلب بود که هميشه در پشت دستانم مسکن داشته باشد ... هميشه لباني را ميخواستم که طعم محبتش را که آنقدر شيرين تر از شهد عسل باشد را چشيده باشم ... هميشه سيرتي ميخواستم که همانند تو از ديدن نگاهش سير نشوم ... گاهي ... تبسمي که هر لحظه شادم کند ... و تو چقدر دلشادم کرده اي ...! دلي ميخواستم که بدنبال نگاهم مرا در انتظار باشد که در هنگام آمدنم مرا در عطش نگاهش مخفي نسازد ....! به راحتي ميتوانم خود را در چشمانت بنگرم ...! و نظاره گر باشم محبتي را که از تو برايم مانده گار است
~