با تو حرف ميزنم ... ولي ميدانم طنين سکوتم را چقدر دوست ميداري . ميدانم که نگاهت چشمانم را در جستجوي ابديت ورانداز ميکند. دست سردم امروز از هميشه سردتر است ... و دلتنگ دستان گرم توست ...! ديگر اشکم را نيز اميد جاري شدن نمانده ... من خود را بدلت نزديک کردم تا درونش را ببينم .. ولي افسوس که شيشه دلت از بازدمم بخار ميگيرد....! و ميدانم که چاره اش از دور ديدن يا نفس نکشيدن است . ولي چه کنم که هر دو از توانم خارجند...!؟~