گفتي يک سبد ستاره آورده اي ...؟!
ولي هرگز ندانستي که چقدر در اين شبهاي بي نور از ماه ترا نيازم ..! حتي اگر در شبي ... ستاره اي نباشد ...! فرقي نميکند ... فردا خورشيد باز هم طلوع خواهد کرد ... ولي هنگامي که تو در کنارم نباشي ترس بي تو بودن نفسم را بند ميآورد.
انگار که با لبي بسته فرياد ميزنم ... انگار که سينه ام را دردي مچاله ميکند ..! و تو هرگز نديدي که چقدر به تو انديشيده ام ...! يادت هست روزي گفتم :
تا نسيمي ديگر باز خواهم گشت . و همچون نفس در سينه ات حبس خواهم شد آري من باز گشته ام ... باز گشته ام به معني تو ... تا معني تازه اي از زندگي را در خود حلاجي کنم .. بگذار بمانم ... بگذار هميشه برايت هماني باشم که خواسته اي . بگذار هميشه انديشه ام تو باشي ... بگذار هميشه شرم گفتن دوستت دارم ها گونه هايمان را سرخ کند ...! بگذار هميشه در زندگيم ماه نازم تو باشي ...! بگذارهميشه برايم پر نور ترين ستاره باشي ...
بگذار هميشه در اين انديشه باشم که برايت با ارزش بوده ام ... بگذار هميشه برايت همچون بوي ترمه هاي جا نمازت باشم ... مقدس ... پاک ... بي ريا ...
بگذار هميشه ورد زبانم نام تو باشد ... بگذار هميشه در زندگي حضورت را لمس کنم ... بگذار شانه هايم تکه گاهت باشد ...!
هرگز نخواه که دلواپست نباشم ... که هميشه در چه تفکري از من بسر خواهي برد .. که مبادا برايت تکراري را تداعي کرده باشم ...!؟ تو خود ميداني که هرلحظه خواسته ام ... شاد باشي ... و شادکام بودنت را به سرور خود راه دهيم .. که ديگر غمي نيست ...! بگذار ديگران ... هر چه ميخواهند حسدشان را باد کنند ... ديگر من و تو يکي شده ايم ... چه فرقي ميکند ... که من تو باشم و يا تو من باشي ... هر دو يکي هستيم ... يک روح در دو بدن ...! يک انرژي مثبت از عشق در دو تفکر..! شفافترين روز از روزگارانمان را ميگذرانيم ... اصيل ترين نوع عشق ... پاکترين لحظه اي که فرصتي يابيم که به يکديگر فکر کنيم ...!
تو خود خوب ميداني که هرلحظه که در کنارم نباشي ...! چگونه باران اشک گونه هايم و در همانجا پهناي صورتم را از آن خود خواهند کرد ...! و امروز زمستان رخت سپيدش را بسته است... و از زمين ميرود ...! زيرا که بهار در آغاز است...! من شاد خواهم بود ... تو شاد خواهي بود ... يادت هست روزي به تو گفتم : من از تلاقي صبح و شکوفه آمده ام ...! گفتي: من از صداي رويش سبزينه ها خبر دارم. گفتم: بهار آمده برخيز ....! بشوي پنجره را و کاکلي اي که خسته ز سرما رسيده از سفر را به کرم دانه هايت ميهمان کن ...! گفتي: کلامي عاشقانه بگو ...!
گفتم : دوستت خواهم داشت . گفتي: عاشقانه تر بگو ...
گفتم: بيشتر دوستت خواهم داشت .گفتي: من بيشتر ......
و اينک بهار آمد ...! هزاران سال است که بهار مي آيد ...! و من نيز بهار عمرمت را به تو تبريک خواهم گفت و آرزوي خوش روزي برايت خواهم داشت ...! فروغ عزيز تولدت مبارك .... تولدت مبارك .. / چشمك /.. ~