من از تيرگيهاي شب و از تيرگيهاي سياهي هاي سايه هاي شب به نور رسيده ام. نه از بطالتي خاموش ... که در اين خاکستري هاي انديشه چه ره گسيخته اند. ..! انديشه هايم... اينک که تمام ذهن مرا پر کرده است. و اين شفقت و شکوه تو . . اين صادقانه نگاشتن و بودن تو...! مرا شوريده تر کرده است. که ديگر در اين انديشه نباشم که هر ناممکني آسان نيست...! در دنيايي که هيچ در هيچ است و پوچ در پوچ ...! و من در ييلاق تو از تو به خود رسيده ام. که تيره گيهاي دلم اين پرومته افسانه اي تو به سپيدي گرائيده اند.و تکرار خويش را به باور خويش راه داده ام که اين کار آسان نيست...! و اين گرماي دما دم دلچسب که زير پوست بودن هايت بي باورانه لمس دستان آلوده اي نيست ... آسان نيست...! و نهايت بي صدايي رملهاي بي عاطفگي است در بياباني ترين روزهايم و فريادي است بي صدا که بر سر دار ميزنم. رنجي ديگر ميبرم رنجي که منصور بر سر دار ميبرد. که اين خود آسان نيست...! و اين بار من از روشنايي هاي روز ميگويم که آسان نيست و آن نقره اي ترين و طلايه دار ترين انديشه ها را بايد ستود .. که دست واره هايش را حتي در پريشاني احوال ، تقدسي عظيم در خود دارد ... که تو در آن جاي خواهي گرفت .. آري روزي در امتداد آن جاي خواهي گرفت .. روزي ... و عشق از آن تو باشد ... عشق و عشق عشق آري عشق .......... اين است سخن آغازين و سخني بس عجولانه ...~