لمس دستانت سر آغاز دنيا بود... و خواب ديدن تو , آخرين معجزه عشق ...! و من پرومته محکوم به زنجير در ورطاي بودنها از دور دستها آمده ام...! و اين سوار يله شده خويش را قسمتي از بودن ها ميدانم , که شايد در دلي سخت جايي براي ماندن بيابم ...! خواهم ماند ... براي هميشهء هستي ...! تا اوج يک پرواز , تا پاياني ترين نقطه بودن , ... و اين رازي است ميان من و چشمان تو ... ~