و اين گرماي دما دم دلچسب که زير پوست بودن هايت بي باورانه لمس دستان آلوده اي نيست ... آسان نيست...! و نهايت بي صدايي رملهاي بي عاطفگي است در بياباني ترين روزهايم و فريادي است بي صدا که بر سر دار ميزنم. رنجي ديگر ميبرم رنجي که منصور بر سر دار ميبرد. که اين خود آسان نيست...! و اين بار من از روشنايي هاي روز ميگويم که آسان نيست و آن نقره اي ترين و طلايه دار ترين انديشه ها را بايد ستود .. که دست واره هايش را حتي در پريشاني احوال ، تقدسي عظيم در خود دارد ... که تو در آن جاي خواهي گرفت .. آري روزي در امتداد آن جاي خواهي گرفت .. روزي ... و عشق از آن تو باشد ... عشق و عشق عشق آري عشق .......... اين است سخن آغازين و سخني بس عجولانه ...~