• وبلاگ : .:(( به ياد رضا )):.
  • يادداشت : شد 260 روز
  • نظرات : 3 خصوصي ، 12 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يگانه عزيز..دنيا دار فاني هست و كسي كه قلبش و دلش همراه با معبودش و عشقش باشه از هيچ چيز واهمه نداره چون عاقبت كار همه رفتن به ديار باقي هست و بقولي

    اي خوش ان روز كه پرواز كنم تا بر دوست

    بهواي سركويش پر و بالي بزنم.....خداوند پشت و پناهت

    تنهايي مي آيد ، مي نشيند و ساعتهايم را مي بلعد ، چنان با احتياط كه حتي ثانيه اي توقف نمي كند ، هميشه گمشده اي داريم و ميان آنچه كه نيست و ما گمشده هستيم ، براي آنچه كه هست و دست هاي تهي از محبتي كه هنوز براي آنچه كه نيست هميشه خالي .. خالي است ...!

    چقدر دلتنگي از ميان ثانيه هامان پيداست ...!

    تو آنقدر بزرگي که فقط تو ميداني چقدر بي او دلم ميگيرد !!...~

    ;

    ;

    ;

    ;

    خيلي وقته به ما سر نمي زنيد؟
    چرا؟
    منتظريم
    يا علي

    سلام دوست خوب من

    اين كه روز ها رو مي شماري قابل ستايشه

    اين يعني دوست داشتن

    ولي به ياد داشته باش

    زندگي ادامه داره

    بهترين ها رو براي فروغ عزيز آرزومندم

    ~

    دلم برات ، تنگ شده جونم ... ميخوام ببينمت نميتونم ... بين ما ديوارهاي سنگي ، فاصله يك عمر ميدونم ... بغض ترانه ام و شکستم ... ميخوام بگم ، عاشقت هستم ... تو عين ناباوري عشقم ... خالي گذاشتي هر دو دستم ...

    تو بودي تمام هستي و مستي و راستي و تمام قصه من ... تو بودي ، سنگ صبورم و نگاه دورم و لبهاي بسته من ...

    تو بودي تمام هستي و مستي و راستي و تمام قصه من ... تو بودي ، سنگ صبورم و نگاه دورم و لبهاي بسته من ...

    نيمه شب ، از خوابم پا ميشم ... نيستي پيشم ... باز ديونه ميشم ...

    ~~~~~~~~~~~~~~

    جغد بارون خورده اي توکوچه فرياد مي زنه

    زير ديوار بلندي يه نفر جون مي کنه

    کي مي دونه تو دله سياهه شب چي ميگذره؟

    پاي برده هاي شب اسير زنجير غمه

    دلم از تاريکي ها خسته شده

    همه ي درها به روم بسته شده

    من اسير سايه هاي شب شدم

    شب اسير تور سرد آسمون

    پا به پاي سايه ها بايد برم

    همه شب به شهر تاريکه جنون

    چراغه ستاره ي من رو به خاموشي مي ره

    بين مرگو زندگي اسير شدم باز دوباره

    تارکي با پنجه هاي سردش از راه مي رسه

    توي خاکه

    ;
    ;
    ;
    ;
    ;
    يادته؟ يادته؟ ~ روزاي آخر يادته. اون روزا يادته؟ ~ گلاي پرپر يادته؟~
    چه دلتنگم براي تو براي چشم غمگينت ~
    براي بيقراري هات هزار حرفاي شيرينت~
    بگو يادت نرفته منو يادت نرفته منو يادت نرفته~
    يادته يادته چه حالي داشتم يادته ~
    لحظه ديدنت آروم نداشتم يادته~
    چه روزا و چه شبهايي که با ياد تو سر کردم~
    تو بودي همسفر با من نگو بي تو سفر کردم~
    بگو بگو بگو که هنوز يادته ~
    يادته؟ روزاي آخر يادته. اون روزا يادته؟ گلاي پرپر يادته؟~
    تو هم شبهاي بي من بگو خوابت نرفته~
    هنوز يادت نرفته منو يادت نرفته~
    يادته؟يادته؟~
    ;
    ;
    ;
    ;
    ~

    ;
    ;
    ;
    ;
    هيچ وقت ، هيچ وقت ، هيچ وقت !...
    جاي نفس هاي تو را از روي شيشه ي دلم پاک نمي کنم !...
    ;
    ;
    ;
    ;
    همه چيز اين زندگي مرا به ياد تو مي اندازد ~
    ;
    ;
    ;
    وقتي راه مي روم ، وقتي نگاه مي کنم ، وقتي حرف مي زنم ، وقتي ...
    هميشه و هميشه به تو فکر مي کنم ~
    ;
    ;
    ;
    ;
    چرا چشمانت از جلوي ديدگانم کنار نمي روند؟~
    چرا نگاهت حتي لحظه اي مرا به خود وانمي گذارد ؟~
    ;
    ;
    ;
    ~
    + hessam 
    زير ِ خاکستر ِ دهنم باقي ست
    آتشي سرکش و سوزنده هنوز
    يادگاري است ز عشقي سوازن
    که بود گرم و فروزنده هنوز
    عشقي ان گونه که بنيان مرا
    سوخت از ريشه و خاکستر کرد
    غرق در حيرتم از اينکه چرا
    مانده ام زنده هنوز
    گاهگاهي که دلم مي گيـــرد
    پيش خود مي گويم
    آن که جانم را سوخت
    ياد مي آرد از اين بنده هنوز
    سخت جاني را بين
    که نمردم ار هجر
    مرگ صد بار به از
    بي تو بودن باشد
    گفتم از عشق تو من خواهم مرد
    چون نمـــردم من
    پيش ِ چشمان ِ تو شرمنده مــنم

    ;
    ;
    ;
    ;
    هيچ وقت، بهار به اين سردي نبوده،
    هيچ وقت، روزها اينقدر تاريک نبودهاند،
    و من از اين سرما مدام ميلرزم،
    و تو ميپنداري که از گرما به ستوه آمدهام،
    زيرا تمام آنچه ميبيني قطرات عرق روي پيشانيم است،
    و نميداني که اين عرق از فکرهاييست که يک لحظه هم مرا آرام نميگذارند،
    و همين عرق است که قطره قطره جمع ميشود،
    و دريايي ميشود تا چشمانم تا ابد در آن غرق شوند،
    و تو در شگفتي که چرا من چيزي نميبينم،
    و من در شگفتم چون ميدانم هنوز چيزي جايي هست که آنگونه نيست که بايد باشد،
    و تو تلاش ميکني حرفهاي مرا بفهمي، هر چند که ميداني بيهوده است،
    و من تلاش ميکنم بفهمم چرا اينقدر همه چيز سرد است، هر چند که ميدانم بيهوده است،
    و تو غافل از آني که هرگز نخواهي فهميد من چه ميگويم، مگر يک لحظه بخواهي که جاي من باشي،
    و من غافل از آنم که اين سرما از درون من به بيرون ميتراود،
    و من هنوز زير اين فشار شبهايم را به صبح ميآورم،
    با همان وضعي که آخرين قطرۀ داخل قطرهچکان تقلّا ميکند در مقابل تو که قطرهچکان را ميفشاري پايداري کند و به بيرون پرتاب نشود،
    و نميدانم که کي مجبور به تسليم و روبرويي با حقيقت ميشوم، اگر حقيقتي موجود باشد،
    پس به من نخند، اگر ميبيني هنوز هم ابلهانه خود را به سوراخ دهانۀ قطرهچکان چسباندهام و عرق ميريزم تا پابرجا بمانم
    ;
    ;
    ;
    ;
    ~

    اسمي در ميان هزار نام ديگر؛ خاطره اي در بين ميليونها خاطره ديگر؛ من براي تو بهانه اي هستم براي گذر زمان، مثل هزاران نفر ديگر. مي‏دانم كه ديگر، آن سابق نيستم، بيهوده فرياد نزن....